۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نفس

چند وقت پیش رفتم دکتر گوش و حلق و بینی ، کلی دارو و اسپری و شربت و قطره و آمپول داد
چندتاش رو استفاده کردم و یه مدت بهتر بودم و هیچ دارویی دیگه مصرف نمیکردم تا اینکه دیشب نتونستم توصیه دکترو عمل کنم و بغض همیشگی گلوم ترکید و گریه کردم
گریه ای که باعث تنگی نفسم شد
انقد سرفه کردم که همه از خواب پریدن
نفسم بالا نمیومد
مرگ رو با چشام میدیدم
قفسه سینم منقبض شده بود و قلبم تیر میکشید
از خدا خواستم منو راحت کنه
اما به زور بهم دارو میدادن و تنفس و ....

نفهمیدم چی شد

فردا صبح که بیدار شدم دوباره بغض کردم
دوباره یادم اومد تنهای تنهام

۵ نظر:

دختراردیبهشتی گفت...

سلام..
عه!!این داستان بود یا واقعی؟؟؟کی تنهاس؟؟؟

راستی ببخشید که نشد بدمش بهت!

می گسار گفت...

وقتی میزنم روزمره یعنی واقعیه دیگه !

elaye گفت...

چقد غم انگيز

الی پلی گفت...

اینجا چقدر کامنت گذاشتن سخته!

الی پلی گفت...

میگی از خدا خواستم منو راحت کنه!

بعد میگی تنهام!

خو وقتی از خدا خواستی یعنی تنها نیستی دیگه!!

ببین باور کن تنهایی خیلی چیز خوبیه... از تنهاییت استفاده کن و مال خودت باش...