۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

غم دوری از تو !

من برگشتم
اگر چه اين بازگشت با ناراحتي و اندوهي همراهست که مسببش جدايي ناگزيري ست 
در اين مدت خيلي چيزها بود براي نوشتن , اما براي نوشتن يک شوري لازم است که نبود
 آنقدر کتاب نخوانده دارم که بي صبرانه منتظر يک تعطيلات طولاني هستم
اما کتاب خواندن در زمستان يک حس و حال ديگري دارد
وقتي که هواي بيرون سرد است  و باران مي بارد و تو در گرماي اتاق بنشيني و چاي يا قهوه گرمت را مزه مزه کني و کتاب بخواني و موسيقي گوش کني ...
چند روز ديگر امتحانات دانشگاه شروع ميشود و بعد از آن يک تعطيلات عالي براي انجام کارهايي که دوستشان دارم
حرف اصلي من در اين نوشته در شعر زير خلاصه ميشود
يادت هست ؟

شعر مي خواندم و از کوچه ميگذشتم
يادت هست ؟
باران مي باريد و
دست هايت را خشک مي کردي
براي به دست دادنم
يادت هست ؟
پولک ماه ، ابرهاي بي چاره و تنها ؟
آن ورد هميشه ، قصه ي هزارباره و تازه ي
بودن و عشق و ما ، يادت هست ؟
کتاب شعر . ليوان نيم خالي و
خواب دم صبح ،
حسرت آغوش يادت هست ؟
نور بي رنگ اتاق ،
نجواي شبانه پرده و باد
آن شب و تمام آن شب ها ؟
يادت هست ؟
تو ! چشم هايت ستاره و
هر شبت يلدا ،
من تو را دوست دارم
من را ... يادت هست ؟
يادت هست ؟


بدرود تا سلامي دوباره ...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

سنگ قبر آرزوها

آسمان چشم او
آيينه کيست
آنکه چون آيينه با من روبرو بود
درد و نفرين
درد و نفرين
بر سفر باد
سرنوشت اين جدايي دست او بود

گريه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دل هاي ما
با غم هم آشنا کرد

چهره اش آيينه کيست
آنکه با من روبرو بود
درد و نفرين بر سفر
اين گناه از دست او بود
اين گناه از دست او بود

اي شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
اي درخت پرگل من
نوبهارت ارغوان باد

اي دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود

آنچه کردي با دل من
قصه سنگ و سبو بود
من گلي پژمرده بودم
گر تو را صد رنگ و بو بود
اي دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نفس

چند وقت پیش رفتم دکتر گوش و حلق و بینی ، کلی دارو و اسپری و شربت و قطره و آمپول داد
چندتاش رو استفاده کردم و یه مدت بهتر بودم و هیچ دارویی دیگه مصرف نمیکردم تا اینکه دیشب نتونستم توصیه دکترو عمل کنم و بغض همیشگی گلوم ترکید و گریه کردم
گریه ای که باعث تنگی نفسم شد
انقد سرفه کردم که همه از خواب پریدن
نفسم بالا نمیومد
مرگ رو با چشام میدیدم
قفسه سینم منقبض شده بود و قلبم تیر میکشید
از خدا خواستم منو راحت کنه
اما به زور بهم دارو میدادن و تنفس و ....

نفهمیدم چی شد

فردا صبح که بیدار شدم دوباره بغض کردم
دوباره یادم اومد تنهای تنهام

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

لندن سیاه (قسمت دوم)


وقتي داشتم سوپ رو با قاشقم هم ميزدم به غذاهاي مادرم فکر ميکردم به فسنجون و قورمه سبزي  . خداي من چند وقته که غذاي ايراني نخوردم ؟!

رو کاناپه نشستم و اخبار رو نگاه ميکنم
خيلي خستم
دارم بيهوش ميشم صداي در زدن مياد
اما حتي دستم به ريموت تلويزيون هم نميرسه چه برسه باز کردن در ...


صبح با صداي جيغ زني بيدار شدم
يه کم به خودم و اطرافم نگاه کردم . ظرف غذا,  ليوان نوشيدني نيمه پر , تلويزيون که داشت يه مستند نشون ميداد رو خاموش کردم
دوباره يه جيغ ديگه با صداي گريه تو گوشم بود

خواستم برم ببينم چي شده اما ديدم لباسم مناسب نيست
يه تيشرت و شلوار جين پوشيدم و رفتم بيرون
صداي گريه رو اعصابم بود
نگاه کردم ديدم صداي گريه و جيغ از خونه خانم مارسل  بود
جيغ ميکشيد و گريه ميکرد

تا منو ديد اومد طرفم

_ کامييييي ... ويلارد من  , ويلارد جونم !

_ چي شده خانم ؟ اتفاقي افتاده ؟

پيرزن داشت ميلرزيد با لباس خوابش اومده بود بيرون و چند تا از همسايه ها به تاسف سرتکون ميدادن

_ کامي اون پليس رو ديدي که رفت ؟ اون ميگه .. ميگه که ...

_ چي ؟

آقاي گرينت که که اونجا بود گفت برم خونشون تا جريان رو واسم تعريف کنه و همسرش هم خانم مارسل رو آروم ميکرد

خونه آقاي گرينت طبقه بالاي خونه من بود . يک بازنشسته اداري که کتاب هاي زيادي خونده بود و اطلاعات زيادي داشت
موهاي وسط سرش ريخته بود و نگاه نافذ چشماي آبيش به حرفاش قدرت ميبخشيد
اون روز ريشش رو تازه اصلاح کرده بود و من که يه ته ريش 3 روزه داشتم  يکم احساس شلختگي ميکردم
وارد خونشون شديم و رنگاي شاد و گرم خونه يکم از التهاب فضاي طبقه پايين کم کرد

آقاي گرينت رو مبل نشست و به من گفت بشينم

_ قهوه ؟

_ مرسي آقاي گرينت اما هنوز صبحونه نخوردم !

_ خب پس اگه مشکلي نداري ميتونيم با هم صبحونه بخوريم ؟

_ بله قربان

_ کاميار , تو ديشب ويلارد رو ديدي ؟   
همينطور که اين رو پرسيد داشت دو تا نون  رو گرم ميکرد و کمي سوسيس و تخم مرغ رو بيرون مياورد

_ بله من ديشب ديدمش و حالش خوب بود , اتفاقي افتاده ؟

_ کاميار تو پسر جواني هستي و شايد ويلارد رو بهتر از ما بشناسي
نشست و يه ساندويچ دستم داد

_ من و ويلارد چند وقتي بود همو نديده بوديم

نگران بودم و تند تند پام رو تکون ميدادم
پيرمرد لعنتي خيلي آروم بود

_ ميدوني پسرم , ديشب ويلارد از خونه خارج ميشه و فردا صبح ...

_  فردا صبح چي ؟

_ به ما خبر دادن که ويلارد رو يه جا تو خيابون فليت پيدا کرديم کاميار اون ... اون رفته !

قلبم ايستاد

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

لندن سیاه (قسمت اول)

میخوام یه سری داستان دنباله دار رو بذارم تو وبلاگ که نوشته خودم هست
امروز قسمت اولش رو میذارم
نظر یادتون نره

لندن سیاه

قسمت اول :

صداي پارس سگ سياه آواره کنار پياده رو با صداي موزيکي که از کافه ميومد سمفوني عجيبي درست کرده بود
سرماي خيابوناي لندن کلافم کرده بود , هيچ وقت نتونستم به باروناي هميشگيش عادت کنم
تن خستمو که با يه پالتوي دست دوم که از يه جايي نزديکاي لردشيپ لاين خريده بودم گرم نگه ميداشتم.شايد خيلي ارزون بود و جلوه نداشت اما وقتي دستامو تو جيباي بلندش فرو ميکردم گرمي آرامش بخشي بهم ميداد
معمولا با مترو از محل کارم بر ميگشتم.
ايستگاهي که پياده ميشدم 7 دقيقه از خونم دور بود
وقتايي که بيکار ميشدم حتي قدم هام رو ميشمردم هر بار هم نتيجه متفاوت بود ولي هميشه توي راه چيزهايي ميديدم که حوصلم سر نره
مثلا اون دختري که هميشه کنار پنجره اتاقش نشسته و به ماه نگاه ميکنه يا اون فروشنده که هر بار منو ميبينه بهم يادآوري ميکنه که بدهي ماه گذشته رو تسويه کنم
گاهي يه دعواي خيابوني که بين چندتا مست کافه نشين ميبينم تا آخر شب سرگرمم ميکنه
اما از همه عجيب تر اون اتاق تاريک کنار فروشگاه ماکسي اند جورج بود
هيچ وقت جرات نکردم جلوي اون اتاق صبر کنم يا حتي سردرش رو بخونم تا بدونم اون تو چه خبره
هميشه به مانکناي لختي ماکسي اند جورج که ميرسيدم سرمو پايين ميداختم و مثل باد از اون جا رد ميشدم
اما برقي که هميشه از پشت اون شيشه تاريک ميديدم رو هيچ وقت يادم نميرفت

اون شب خسته تر از هميشه بودم
سرکارگر جديد خيلي جدي و سختگير بود و همين ديروز بود که تامپسن رو به دليل 10 دقيقه اي که واسه قهوه معطل کرده بود اخراج کرد
منم نميخواستم کارمو از دست بدم
واسه همين بيشتر و بيشتر کار ميکردم

وقتي رسيدم خونه خانم مارسل بهم سلام کرد و يه لبخند شيرين تحويلم داد

_ هي کامي واسه شام بيا اينجا ، امروز ويلارد هم مياد

_ ممنونم خانم اما خيلي خستم ترجيح ميدم بخوابم

_ باشه عزيزم پس شامت رو ميفرستم

_ بازم ممنون

چند دقيقه بعد ويلارد با يک کاسه سوپ پياز و يه تيکه نون دم در بود
به صورت کک و مکي ويلارد و بيني پهنش نگاه کردم و بهش گفتم

_ هي چطوري پسر , بالاخره ياد مادربزرگت افتادي ؟

_ سلام کامي , اين رو مادربزرگ داد
خوشحالم که ميبينمت !

_ منم همينطور ، بيا تو !

_ ممنون بايد برم .

_ باشه بعد ميبينمت .


ادامه دارد ....